the foggy alleys

With you with out you I love you

the foggy alleys

With you with out you I love you

باز می مانم از راه و از رفتن. یادم می آید کوچه پس کوچه های دلتنگی ام را. کاش می شد فریاد زد. کاش می شد آواز خواند. کاش می شد بی آنکه خجالت بکشم همین طوری بزنم زیر گریه. بی جهت. بی بهانه. بی آن که بخواهم بگویم چرا. کاش می شد سکوت کرد. کاش می شد نوشت و کاش می شد ننوشت..



خدا معجزه کرد


انسان را آفرید ...!؟



ما معجزه کنیم


انسان بمانیم ...

دوست داشتنی...

چقدر دوست داشتنی اند

ادمهایی که شبیه حرفهایشان هستند...

بی خیال....

آنقدر بی خیال از بازنگشتنت گفتی،
که گمان کردم سر به سر ِ این دل ِ‌ساده می گذاری!
به خودم گفتم
این هم یکی از شوخی های شاد کننده ی توست!
ولی آغاز ِ آواز ِ بغض ِ گرفته ی من،
در کوچه های بی دارو درخت ِ خاطره بود!
هاشور ِ اشک بر نقاشی ِ چهره ام
و عذاب ِ شاعر شدن در آوار هر چه واژه ی بی چراغ!
دیروز از پی ِ گناهی سنگین، گذشته را مرور کردم!
از پی ِ تقلبی بزرگ، دفاترِ دبستان را ورق زدم!
باید می فهمیدم چرا مجازاتم کرده ای!
شاید قتل ِ مورچه هایی که در خیابان
به کف ِ کفش ِ من می چسبیدند،
این تبعید ناتمام را معنا کند!
ا شیشه ای که با توپ ِ سه رنگ ِ من،
در بعدازظهر تابستان ِ هشت سالگی شکست!
یا سنگی که با دست ِ من
کلاغ ِ حیاط ِ خانه ی مادربزرگ را فراری داد!
یا نفری ِ ناگفته ی گدایی، که من
با سکه ی نصیب نشده ی او برای خودم بستنی خریم!
وگرنه من که به هلال ابروی تو،
در بالای آن چشمهای جادویی جسارتی نکرده ام!
امروز هم به جای خونبهای آن مورچه ها،
ده حبه قند در مسیر ِ مورچه های حیاطمان گذاشتم!
برای آن پنجره ی قدیمی شیشه ی رنگی خریدم!
یک سیر پنیر به کلاغ خانه ی مادربزرگ
و یک اسکناس ِ سبز به گدای در به در ِ خیابان دادم!
پس تو را به جان ِ جریمه ی این همه ترانه،
دیگر نگو بر نمی گردی!

ﺧﺎﻃﺮاﺕ

و ﺧﺎﻃﺮاﺕ ﻧﻪ ﻣﺠﺎﻝ ﮔﺮﻳﺰ مى ﺩﻫﻨﺪ
ﻧﻪ ﺭﺧﺼﺖ ﺧﻠﻮتى.
ﺧﺎﻃﺮاﺕ ﺭﻭﺡ ﺗﻮ ﺭا مى ﺩﺭﻧﺪ ﺩﺭ ﺭﺧﻮﺕ ﺳﺮﺩ ﺭﻭﺯﻫﺎﻳﺖ
ﭼﻨﺎﻥ ﺑﺎﺭانى اﺕ مى ﻛﻨﻨﺪ ﻛﻪ ﺑﺮﮒ ﺭﻳﺰاﻥ ﺳﻬﻢ ﺗﻮ مى ﺷﻮﺩ. 
ﺧﺎﻃﺮاﺕ از ﺗﻮ و ﻟﺤﻆﻪ ﻫﺎﻳﺖ ﻋﺒﻮﺭ مى ﻛﻨﻨﺪ
مى ﺩﻭى و مى ﺩﻭﻧﺪ
و نمى ﺩانى
ﻛﺪاﻣﻴﻚ 
ﺯﻧﺪﻩ ﺗﺮ اﺳﺖ...!