the foggy alleys

With you with out you I love you

the foggy alleys

With you with out you I love you

از این به بعد او دیگر ان او نیست!

گاهی شاید لازم باشد
 از یاد ببرم همه ی انهایی
 را که با نبودنشان بودنمان را به بازی گرفتند 
به او بگویید 
دیگر او های نوشته هایم را به خود نگیرد 
از این به بعد 
او دیگران او نیست...

مگر از زندگی چه میخواهید که در خدایی خدا یافت نمیشود؟

 خداوند همه چیز می شود همه کس را
 به شرط اعتقاد
 به شرط پاکی دل
 به شرط طهارت روح
 به شرط پرهیز از معامله با ابلیس 

 بشویید قلب هایتان را از هر احساس ناروا
 و مغز هایتان را از هر اندیشه خلافو زبان هایتان را از هر گفتار ِناپاک
 و دست هایتان را از هر آلودگی در بازار
 و بپرهیزید
 از ناجوانمردیهــا
 ناراستی ها
 نامردمی ها!
چنین کنید تا ببینید که خداوند
 چگونه بر سر سفره ی شما
 با کاسه یی خوراک و تکه ای نان می نشیند
 و بر بند تاب، با کودکانتان تاب میخورد
 و در دکان شما کفه های ترازویتان را میزان میکند
 و در کوچه های خلوت شب با شما آواز میخواند
مگر از زندگی چه میخواهید
 که در خدایی خدا یافت نمیشود؟
 که به شیطان پناه میبرید؟
 که در عشق یافت نمیشود
 که به نفرت پناه میبرید؟
 که در حقیقت یافت نمیشود
 که به دروغ پناه میبرید؟
 که در سلامت یافت نمیشود
 که به خلاف پناه میبرید؟
 و مگر حکمت زیستن را از یاد برده اید
 که انسانیت را پاس نمی دارید ؟!

ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد........

ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد
در دام مانده باشد صیاد رفته باشد

آه از دمی که تنها، با داغ او چو لاله
در خون نشسته باشم چون باد رفته باشد

امشب صدای تیشه از بیستون نیامد
شاید به خواب شیرین، فرهاد رفته باشد

خونش به تیغ حسرت یا رب حلال بادا
صیدی که از کمندت آزاد رفته باشد

از آه دردناکی سازم خبر دلت را
وقتی که کوه صبرم بر باد رفته باشد.

رحم است بر اسیری کز گرد دام زلفت؟
با صد امیدواری ناشاد رفته باشد

شادم که از رقیبان دامن کشان گذشتی
گو مشت خاک ما هم، بر باد رفته باشد

پرشور از "حزین" است امروزکوه و صحرا
مجنون گذشته باشد فرهاد رفته باشد

می لرزد دلم...

آفتاب تنبل پاییز.... سایه تو لابلای درختان نیمه عریان باغ 
با یکـ بغل شاخه خشکــ
و
نگاه عمیق تو ...که همـ ـآغوشی
آتش و چوب
در آن حدس زدنی است!!
می لرزد دلم...