ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
سلام بانوی من
امروز هم باران بارید
فکر کردم باید به تو بگویم
که چه بارانی بارید، نم نم و نم نم
که من هم خیس شدم مثل تمام برگهای آرزو هایمان
درختهای رویاهایمان
که آب گرفت تمام خیابانهای باورمان
زیرگذرهای خیالمان
میدانی امروز بعد از مدتها یادم آمد که نفس هم میکشم
که ریهها را از ابدیت پر و خالی بکنم...
و پر شوم از احساسات مخملی
یادم آمد هوا که بارانی باشد دعاها میتوانند بپرند بالاتر و برسند دست خود خدا
و اینکه امروز جمعه است
و کارمان گیر است
و ...
فکر کردم باید به تو بگویم همهی اینها را
راستی بانوی من هنوز هم عاشق ماکارونی هستم!....
حکایت عجیبی ست رفتار ما...
خداوند می بیند و می پوشاند!
ومردم نمی بینندو فریاد می زنند!!!